در دشتهای فراخ اندوه
پوتینها در صبح پاره
آسمانی خاکستری عمیق
سرنیزه ها در مقعد فرماندهان
خاکهای دریده و بی رحم
روحی سرد بر دیواره سنگرها
آواز کلاغی سرخ و سیاه
پیکرهای زرد گندیده
خاطره هایی سیاه در چنگال شبی سوخته
سربازانی بخار شده در زمستان
پدری مرده با پسر زنده اش در گلوله تفنگ
سربازان بخار شده دشت
گرگی بی سر کلرادو و گوری سیاه در نورنبرگ
کفتارهای بی سر و چلاق
از سردی دود و دشت شکست و هیچ
واژه پیروزی در دهان کرکس
مردارهایی قهوه ای نمناک
شکم دریده گروهبانی
موشهای عذاب و سرگردان
دشت بزرگ بدون خستگی از زشتی
سیاستمداران فراموشی
در سیاهچاله ای از وحشت
آسمان سیاه و سوراخ
میان انجماد آخرین زمستان
پوتینهای به دار آویخته
دخترکی بر لبه پرتگاه
نه بهاری و نه صبحی روشن
سگهای گردن سفید
دم کروکودیلی را بوسیدند
و دهان ماری که نیش خری می نوشید
چشمانت در آسمان حلق گاوی بزرگ
یادت در لبخندی مردی کور
کج و ناهموار شبیه پستان گراز
سفره هایی در زمین پاره می شوند
سکوت در شبی تاریک یخ بست
شبی که مردان کلاهشان را جویدند
بسان بازنده ای بزرگ
با چراغی فرسوده در دستان
کوله پشتی آرزوهایم را به کلاغی بخشیدم
سنگین و سکوت شبیه سر گرگ مرده
در انتهای دره یوسمیتی
بر بالای صخره ال کاپیتان
در جستجوی چشمان رنگینش
و چراغی که بخار می شود
آرزوهایی که کج و کوله در زیر چنار
آسمانی بی رمق و بی رنگ
بادی که دیگر تکان نمیخورد
سرگردان شبیه آلباتروسی سیاه
در انتهای اقیانوسی عمیق
ناخدایی که بر موجها می گرید
لحظه هایی که بهم لگد می زنند
به سمت سواحل نورماندی
خونهایی خاکریزها را می درند
بر تپه ای در دشتهای توسکانی
به انتظار نیامدنت؛ ایستادم
به سمت پرندگانی که به شمالگان نمی روند
خاطره ای از شفق قطبی نمانده
شاخ گوزنی درختان را میخورد
برگشته ام از راهی در ابتدای دانوب
خاکستری را به رومانی می برد
فراموش شده ای در لای هزاران موج اینترنت
و دکلهای بلندی که دم روباه را می مکند
آخرین قطاری که از بلگراد می گذرد
مسافرانی سبز و سفید جامانده در کشمیر
شهری که از لایه های شب محو می شود
در کافه ای روشن با دکتر گوبلز قهوه را نیمه رها کردم
نگاهت پنجره ای است عمیق
که مرا تا میلیونها سال نوری در خود می غرقاند
دورتر از خود ایستادم
در جهانی که گرازها و الاغها به هم لگد نمی زنند
زمان در سیبری یخ بست
خاموش شبیه رویای تو
به یادت نمی آورم
شبیه همه روزهایی که نبوده ای
خاطره ای از درخشش چشمانت جست
خورشیدها را سوخت
بیاد آسمانی سبز
بادبادکها را باد برد
گردنه ای بلند با دوچرخه سوارانی بلوند
از ذهنم غازهای مهاجر گذشتند
در مسیری که یاد تو در آنجا پوسید
سرگذشتی پر از کلاغ
در انتهای همان کوچه ای که رفته ای
آسمانت همیشه نارنجی باد
دخترکانی با موهای بور
در انتهای خیالم میدویدند
تو رفته بودی پیش از طلوع ماه
با قطاری که حافظه مرا با خود برد
زمان پیچ خورده کنار پنجره
به تماشای گلدان نشست
از شهری که تو رفتی
علفی دیگر نروئید
درختان ولگرد در امتداد جوی
از حادثه نبودنت سخن چینی می کنند
پیش از آنکه که تو رفته بودی
من پاک شدم از یادها و شهرها
در آخرین چشم انداز نهری زلال
با هزاران یاد از صخره های بلند
چشم انداز کوهستان را خیره می شوم
در دور دست شبهی از تو می جویم
آسمانی بی اندازه تاریکتر از سیاهی
در میان دود سیگار کرکسهای بی بال
جهان در ترازوها محو می شود
آرام تر از پاهای ملخ
باد بافه گندمها را می خورد
ساختمانهای بلند شهر
دیوارهایی که تا رگهای درختان فرو می رود
قطاری از دم موش می گذرد
خاموش و ساکت؛ انتهای خیابانی در برلین
دختری بی خانمان رومانی
خواب دیسکوهای پاریس را می بیند
جهانی خمیده و کج
شبیه شاخ گرازی در مقعد الاغ
کراوات های آویزان از دم مار
پنجره های بلندی از خاکستر
نه من به خواب می روم و نه دختر رومانی
اما پاریس و برلین به خواب می روند
رویای مدفوع گوسفندی در پیتزا
چراغهای زیادی تاریک
و کوچه هایی که به هم خنجر می زنند
و مردی موبایلش را می جود
آشناتر از چشمان مهربان گربه
در خیابانها فانوسی ندیدم
سگهای بولداگ با چماق های خشن
آسمانخراشهای بلندی از تنباکو
با دکتر منگله در مونیخ قدم می زنیم
جهان به خواب می رود
اما من و دختران آواره رومانی بیداریم
شبیه سربازان شکست خورده آخرین نبرد
وودکای لهستانی به سر می کشیم
شبی سکوت که انتهای ترس عمیق می شود
سقفی تا انتهای کج ترازو به افق
شبی خلوت و بدون ستارگان و ماه
آشوبی که هرگز تمام نمی شود
قورباغه ای به برکه می جهد
و جهان بیدار می شود
تنها در این جاده ی گمشده می روم
جاده ای که از امتداد سیاه به سرخ می رسد
سرگردان و چشم به راه
در عبوری از بیراهه های زمان
در امتداد خشم کفتاران بی سر
جاده میرود و من درگذرم
مسیری که مرا به رویا می برد
در نگاه لرزان کلاغان غلتیده در خون
اما من در گذرم در این بی نهایت
بین پیچ هولناک تاریخ و جغرافیا
کروکودیلها و مارها به هم شلاق می زنند
جاده مرا می برد و غبار زمان همه را می بلعد
در تونلهای پوسیده متروک
سمهای خری آویزان می شود
در اواسط شهریور
موشها منفجر و ویران می شوند
مزرعه بدست گرازی آلوده میسوخت
و کرم شبتابی به عمق جاده می رود
آوازی سرخوش در روستاهای سر راه
و مسافران خسته کباب فراموشی می خورند
قهوه خانه سیاه بین راه
من و فرعون از فلسفه کافکا می گوییم
اتوبوسی بدون سقف و آسمانی نارنجی
جاده ای که می رود در انتهای سبزه زار
مسیح با گله گاوی از کنارم رد می شود
رنج صلیبش را بدوش می کشم
در میان آیه های انجیل یوحنا
با چشمان مهربان گربه های ولگرد
از شهر تفلیس عبور می کنم
دختر بچه های مهربان با گلهای سرخ
در راهم لبخند می زنند
کسی منتظرم هست در این بی راهه
بین همه راهها به پیچ نمی رسند
در آخرین سرود تاریکی
در غبار فراموشی گمشدگان
عبور از پلی معلق و آهنین
گربه های شاخدار دهان تمساح را می درند
و صبحی شفاف از کوهستانی بلند می رسد
دشتهای سرخ و سفید و سبز اوایل بهار
پیش از آنکه از یادها بروم
در میان جاده ای که به انتها گردنه نمی رسد
دریاچه روشن در ۲۷ پاییز
کروکودیلها را در خودش ذوب خواهد کرد
۵/۵/۱۴۰۴
میکروفن ها مدفوع بالا می آورند
و سیاستمدارانی با سخنان خونین در مقعد
جهان شبیه توپی پنجر با لگدهایی بر گرده
به سان ماری کشته با تمساحی بر سر
مردان و زنان آواره زمین
در دشتهای مرگ پرواز می کنند
زمین این گوی بیهوده
و سیاستمدارانی با بمبهایی منفجر شده در مقعد
بجای رشد علفها بر دیوار
در دشتهای انبوه نفرت پراکنده می شود
ریاست جمهورانی با شکمهای پر از خوک
زمان چون پرنده ای غرق در خون
بوی دروغ بر دیوار کلیسا راه می رود
شهرها در پوچی و شهوت غرق
چوب بلندی در دستان زنان شهر
سربازان به سان گله های سگ آفریقا
از مغز سیاستمداران کثیف موشی به نافشان می گذرد
جهان در فاضلابی از سخنان آلوده
کودکی کاسه خونش را به سر می کشد
و آسمانی که بیچاره تر است
در انتهای لبه راه شیری
موجودی دوپا با کرواتی بر گردن
از دهانش خون و مدفوع بر میکروفنها
گرگی در شمالگان می خندد
آنگاه که کلمات درشت در جمجمه ها کرم می شوند
کجاست عصر یخبندان
و دوران عصر پیش از میمون
کراوتهایی در زیر دم الاغ
خبرنگارانی پاهایی را می لیسند
شبهای شلوار پاره
در دهان سگی پخش می شود
گریه های دخترکی در انبوه شهری از دست رفته
و مردانی اتو زده شراب را به سر می کشند
از تلویزیونها خون جاری می شود
کت و شلوارهایی آلوده از کود الاغ
در اندوه سکوت کوهستان و هجوم تلویزیون
از آندرومدا می گذرم
با خاطراتی تلخ از زمین
گوی کوچک خمیده
که صاحبانش شلوار هم را می درند
میان جنون و باورهای هیچ
بمبی در رانهایشان رها می شود
شبیه دندان تمساحی بر پای آهو
زخمهای زمین پاک نمی شود
گوی بد بخت کج
در دهان ویران انسان
و آبهایی که تلخ می شوند
به قبل از شروع دایناسورها بر می گردم
خالی تر و دور تر از انسان
رهاتر از درختی در سرما
میکروفن ها در ناف سیاستمداران فرو می روند
در دشتهای زرد
گلهای خشم می رویند
و این گوی حقیر خمیده
بادش روزی خالی خواهد شد
درونی پر از کرمهایی گندیده
در شکم سیاستمداران سرخ و زرد
کفتارها کشتی می گیرند
آخرین کلاغ دشت های ناامیدی
بر فراز مرزها خواهد گذشت
بازمانده از زمین با مردارهای زیاد
و نه تو خواهی ماند
و نه کت شلوار سیاه و نه گلهای خشم
زمین خمیده تر و کبود
به سان فاضلابی با آلودگی بی انتها و داغ
همه چیز در آن ذوب می شوند
جوشانتر از آتشفشانی در ایسلند
و چرخان تر از سیاه چاله های دور تر
سیاستمداران بزرگ مدفوعهای زیادی را می خورند
شبیه حمله کروکودیلی گرسنه به گاوی خسته
قدرت دوستان به علفها هجوم می برند
در اوایل ماه آوریل کودکان ترانه رهایی می خوانند
و هلیکوپترهایی در شبدرها محو می شوند
در سواحل بلند جزایر فارو
پروانه ها کشتی را می شکنند
گوی گردی در دهان سیاستمدارن بی دندان
و از مقعد آنها دودی غلیظ خارج می شود
پرندگانی که در آواخر ماه اوت
از میان لاشه های کفتارها کوچ می کنند
در کلماتی به رنگ سرب
در تصاویری به کبودی دهان ریاست جمهوری سرخ و سیاه
و پادگانی که علفها را محاصره می کند
آسمانی به رنگ نارنجی
دستان نوازنده ای که در چشمان شب تاریک فرو می رود
ملخهای که بر دیواره قبری منفجر می شوند
آشفته و در هم ریخته
شبیه ماری در لانه زنبور
در میان علفزاری سبز و نیلی
کودکانی با چشمانی آبی روشن
هواپیماهایی که ستارگان خرد می شوند
در بی انتهایی سر له شده ماری درشت
میکرفونهایی در حلق سگ آب میشوند
در آشوب سیاست و گردن کفتار
تو از همه رویاها زیباتری
با همان لبخندی بر لبه برکه
وزیر جنگها در مدفوعی غرق می شوند
آسمانی در شبی تاریک وارونه می شود
و زشت تر از کت و شلواری سیاه
خبرنگاران شکم خری نر و ماده را میخورند
و آرامتر از همیشه در میان زورگویان زمین
دمنوش را با آرتور رمبو نوشیدیم
در کرانه افقی در پاییز
بر منظره های دشتی بلند
کلاغان را تماشا کردیم
در کوهستانی خارج تر از نقشه زمین
میان بالاترین معبدی خاکستری
سنگهای سرخی از آسمان بالا می روند
و آبشاری از اشکهای سیاه
شبهایی زرد که از میان چشمان زنی رد می شود
رویایی از درختان خمیده
جنگلی وارونه
ذهنی بیمار در دهان کلاغی می پوسد
کوچک و ضعیف در گلوی راه شیری
خم و راست می شود
و سرش از میان خاکی می پلکد
در اواخر ۴۱۱
خری لگد سوم را انداخت
چشمان گاوی درختان انجیر را می خورد
سیخی بر مکعبی پیروز میشود
در مثلث فیثاغورث
در انتهای بیل بلند نمرود
دم کفتاری از تنگه بسفر و داردانل می گذرد
در اوایل تیرماه خرمگسها غلت می زنند
پیرمردی از نردبانی سرش را فریب می دهد
رودخانه های وحشی واژگون میشود
خیابانها در آشفتگی ماری فرسوده
مغز سگهای آلوده می ترکند
در برکه های بزرگ رقصهای شقایقهای نارنجی
پروانه هایی رنگین بین دو دریا حمله ور می شوند
کروکودیلهایی با شکمهای پاره سرب می خورند
جهان مجذوب چشمان سیاهی است
از دریچه نور دودکش
دانش آموزی در آسمانی رقیق
معشوقه های کنار درخت
آبی تر از روزهای نگون بختی
شبدرها در آسفالتها رشد می کنند
من در کنار رودخانه سبز و سرخ عمیق
با شاپور ساسانی قهوه می خوریم
در اوایل بهار
کودکانی از جنس دانه های انار
فلزهای داغ را بخار می کنند
شب در کلاه مردی فقیر زندانی میشود
تابستانی نمی آید و در اوایل تیر
دندان شیطان ذوب می شود
در بین دو درخت بلند
جغدها و کلاغها
در رنگ شب بخار خواهند شد
و بهار نمی رود تابستان در تیر می میرد
نوری از دودکش هیزمها را آتش می زند
کروکودیلهایی سبز در آبهایی سیاه کباب میشوند
زمان شبیه کلنگی است بی دسته
و پرواز بلند خرچنگها
در اویل ماه می
در آسمان سرخ سرخ قفقاز
پاره تر از کفشهای افلاطون
خرمگسی از هند متواری میشود
شالیزارهای بی نهایتی در راه
و عبور از آخرین بوته علفی مقدس
رهنمون دیار سرنگونی ها
کشیشی کفشهایش را به صلیب می کشد
زمین شبیه سر سگی مرده
کرمهایش در رداهای خاکستری سفید
بر گردنه های تاریخ حمله ور میشوند
داستان بلند اواخر تیرماه
برابر چشمان گربه شکست می خورد
ریلهایی که از تونلهای ابریشم می گذرند
در آخرین طویله گاوان سرد
زمستان کشته میشود
در کنار دریاچه های مخملی
صورت کفتاری در خاک می پیچد
و عروسکی مهربان در آستان نرسیدن دریاچه
بال کبوتران را در آسمان پخش می کنم
در پشته ای از گفتارهای خاموش
مسیح از کنارم رد میشود
با همان سیگاری به خاموشی ابدیت
و جنگلی که سالهاست بر گرگان شورش می کند
ناخدایی با لباسی به رنگ اقیانوس آرام
دم خری را بر کله رئیس جمهور صربستان می کوبد
زمین در رقابتی با کفشهای پاره کودکان اوگاندا
بلغارستان را به تاراج می کشد
میان همهمه های پوچ و تهی
چای سبز را در کنار داریوش اول به سر کشیدم
همه چیز در غباری فرو می رود
و داستان ذرت فروشان فلوریدا
در سواحل نورماندی رشد می کند
جهان ساکت و خالی تر از کفش سموری است
سی ام دیماه ۱۴۰۳
هجوم شب بر پنجره سنگین تر شده است
در آرزوی روشنایی خورشید
فانوسم را شکسته ام
شبیه آوارگان بوسنی در اواخر جنگ
زندگی را سرنگون کرده ام
در خوابی عمیق
از کنار نیچه عبور کردم
میان جاده های فراموشی
درخت زندگی را بیاد نیاوردم
در چهارراه انتظار
منتظر چشمانی سبز نبوده ام
هیجان دسته کلاغی بر درخت
مرا به یاد کلاه سیاهم انداخت
زندگانی شبیه تاپاله های گاو بود
قهوه ای و خاکستری زرد
بی رمق تر از گرازی کشته
مردانی از جاده می گذرند
در خیابانی انتهای بلگراد
گربه ها آواز بلغاری می خوانند
در اندوه شکوه از دست رفته
دخترکی گدا دستانم را گرفت و فالوده قرمز خواست
زندگی شبیه میخی است که بر دسته تبر می رود
شوم و هولناک
هیچ چیز زیبا و شکوهمند نیست
نه دستان هنرمندی و نه کسی فانوسی بر افروزد
خسته و خمیر
شهری در دود میخزد
گرگی شلوار کردی می پوشد و کلاه بلوچ
عبور میشود بر روزنه ها
چراغهای خاموش و زندگی های زرد
دیگر آسمانی نیست که آبی بشود
و روزگارانی شبیه سمهای خر چرمی
در انتظار کدامین لبخند
دیگر قهوه های تلخ نمی ارزند
اسکندر بدون شلوار
و تاج مسخره فرعون
در زیر دم بزی پنهان می شوند
این است در انتهای بی چراغ
باشکوهتر از لوله بخاری در سرما
سایه هایی از بالتیک می گذرند
داسی در دست کشاورزی خشکید
و پتکی در سر کارگری منفجر شد
بر لبه آشیانه عقاب بالا می روم
در چشم انداز اتریش و سوئیس
فریادهایی در گلوی کلاغان مرده قار می زنند
در خستگیهای ۷ هزار ساله
دندان کفتاران خرد می شوند
میان جنگل سفید
بوی کروکودیل سیاه بخار میشود
رئیس جمهور رومانی در آپریل ۲۰۲۶
بال کرکسی را زنده خورد
دامنه شفق قطبی در انحنای جنون میگذرد
برگ درختان بر گرگان می شورند
خرچنگها سرزمین گرازان را بمباران می کنند
قلعه های روباه قطبی فرو می ریزد
در آخرین سرباز گوزن یالدار
سگهای آفریقایی به مکزیک حمله ور می شوند
در اواخر ماه می
رودخانه نیل سرخ می شود
در سواحل جنوبی تایلند
موش سیاهی را به دار می کشند
بی انتهاتر از سر له شده یک بوزینه
سربازان چینی دم الاغان را می بلعند
در انتهای جنگل سفید
سوسماری پستانهای زنی را می کند
نبرد در سراسر جنگل سفید جاریست
در بالاترین درخت
با مسیح چای سبز را نوشیدیم
در ابتدای صبحی روشن
فیثاغورث لنگه کفش تیمور را برد
نبرد به اخرین درخت نزدیک می شود
مورچه ها پلها را ترکانده اند
خرس گریزلی گردن آخوندکی را شکست
و ماری پیشانی شیطان را می لیسد
بی خبر از عمق جنگل سفید
گرگها در شمالگان ودکای روسی می نوشند
در لایه لایه های خاک جنگل
کوسه ها و پلنگها شکم همدیگر را می درند
روزگاریست بلند و شبی است تاریک
شاخ گوزنان به خاک و خون کشیده میشوند
میان خاطرات خون و خشم
رایش چهارم از یادها می رود
اسکندر مقدونی با زیرشلواری قرمز
ایمیلهایش را چک میکند
در قهوه خانه های بین راه
من و چنگیزخان نان و کباب سفارش داده ایم
لشکریان نمرود بر سوتین زرد یورش می برند
در ساعت ۱ بامداد
ناپلئون بدست رامبو کشته میشود
چراغ جنگل خاموش میشود
در استراحتگاه یک جنگ خونین
روشنی برق شمشیر سموران
به ناف خاموشی شب فرو می روند
بی نهایت ساکت
فقط زنگ موبایل خروسی می زند
جنگل سفید در دهانه سیاه چاله
از سقوط نجات پیدا می کند
در اواخر صبحی روشن
زرتشت کراواتش را می بندد
مسیح به فرانکفورت می رود
من و داریوش اول و فرعون هشتم به گرینلند می رویم
و جنگل سفید در سرمای ابدی به خواب می رود
۱۵ آذر ۱۴۰۲
Dr. Toranj
جهانی تاریک با سطلی آب
قبرستانهایی که پرواز می کنند
جنگلهای سوخته ای که در آن خوابیدم
رویایی که در آن کلاغ پر نمی زند
شبیه متهم بیگناهی قبل از اعدام
تو را بیاد می آورم
در دشتهای بارانی سرسبز
کودکانی که در آن می دوند
در اوایل ماه ژانویه
در خیابانهای پراگ تو را دیدم
با فانوس شکسته در دست
با من از روشنی آفتاب نگو
از چراغهای فرسوده تمام شهرها بپرس
من که تاریکها را رها نمیکنم
ای خاموش ترین روزگاران بی روزنه نور
من از همیشگی تاریکها کنار نمی روم
شبیه ستارگانی که در دانوب غرق شوند
زنان روشن بلغار و بلاروس
در آستانه کریسمس
سرما در جیبهای من است
سردتر از جنوبگان و شمالگان
در بیراهه های تاریک و سرد
از پلهای معلقی که لامپهای شهر را میخورند
سرد و نومید و تاریک
از پنجره شب عبور میکنم
در اوایل قرن اول میلادی
پرتگاهی که مرا به آخرین ستاره می برد
در چشم انداز رود ولگا
فانوس از دست مسیح سقوط میکند
کاش در سکوت مرگبار تاریکی سرما
چشمانش را میدیم
تنهاتر از اخرین بعد زمان
و آنگاه که هجوم تنهایی بر شب چیره می شود
کجاست آرامش خیالی که در آن لحظه ای زیست
خداوند با تفنگی بدوش
ای کاش مرا در تیرس اولین گلوله اش
تنهایی را که بر آن رشک می برد
به پایان برود
تو چنان زیبای وحشتناکی
که دندان تمام کفتاران کشیده می شود
در بالاترین پرواز
پرهایت چیده می شود
داستان بلند شاخهای گاو
از حماسه پستانهای سگ پیچیده می شود
در شب کرکس خیز
الاغها به تاراج می روند
در شروع نبرد بلژیک و کرواسی
سرود صلح را خواندیم
در شرابخانه های شهر بلگراد
با مسیح هم پیام شدم
در اخرین پیاله خالی
خرچنگها مست می شوند
مثل شاخهای بز جوان هلندی
دست نیافتنی شدی
لگدی بینداز
که سالها و ماهها می روند
افسرده و خمیز
رگ جاده ها را فشردی
سرد و ساکت
شبیه شمالگان
به رهسپاری درونت طلوع کن
بدون خورشیدی روشن
بر قله هایت تازیانه می وزد
ای پرچین ترین پیرهن دره های کشمیر
در تو سقوط می شوند
بسان کوهنوردی نرسیده بر نوک اورست
رهاشده بدون هیچ
شبیه چتر بازی آواره به بستر دریا
ناامیدتر از کلاغ به رگبار بسته
در چشمانت پرواز می کنم
جهان به اندازه کلاهت کوچک می شود
در امتداد این باریکراه بلند
تنها به انتظارم نشسته ای
با چشمانی به رنگ آسمان دانمارک
و خداوندی سبز و سفید
عیسی در آخرین پستو
صلیبش بر گردنت آویزان است
و من این پیامبر گمراه
از زمین رانده شدم
در جستجوی لبخند بر باد رفته
همراه چنگیز خان مغول
بر موش خرماها حمله ور می شویم
در اواخر دسامبر
موهایت رهسپار میشوند
در مسیر غازهای شمالی
و من ایستاده در آخرین مرز شفق قطبی
در دنیای کوچک و حقیری
که به اندازه شیر خری سفید است
می جویمت و نمی یابمت
در انتهای غرورت که به پوست خوکی فروخته می شود
من آخرین ناخدای سرگردانم
بر پهنه این بیکران دریا
کشتی ام را به آتش کشیده ام
در گرمای خشمناک آفریقا
هیچ نسیمی از تو نمی وزد
خشک و مایوس شبیه دهان مار
آسمان بی رحم سرزمین های شمالی
هیچ یادی از تو نمیاورد
من پیش از دایناسورها منقرض شده ام
آواره دشتهای بزرگ آمریکا
در منطق بوفالوهای بزرگ
فلسفه نیچه را بیاد می آورم
شبیه تسلط لاک پشتی به زبان فارسی
تمام منظره ها را از یاد بردی
پلهای ویران این رودخانه
مرا عبور نمیدهند
در مرز چشمهای دزدیده ات در نگاه شیطان
شبیه پیامبری بدون پیرو و آیین
از ترس نیافتنت به هیچ جایی نمی روم
در تو چنان غرق می شوند
شبیه گرگی در رویای کوهستان
با چنگالهایی به رنگ خون
در تو کشته میشوند
به سان یورش دسته کلاغی به گندمزار
در اندیشه کاسه چشم قوچ افتاده
هزاران کروکودیل سلاخی می شوند
خوشمزه و آشفته
یورش بی رحمانه کفتاری به سر ماده سگ
در تمام وجودت شیرجه میزنند
شبیه نهنگی قاتل به دنبال بچه وال
خسته و درمانده
میان خواب سنگین کارگران تونل
تو را به خواب می روند
سرد و سکوت و ویران
در آخرین زمستان تایگا
منتظر رویدن گلها در برف
همراه دروازه بان اول مونشگلادباخ ۲۰۲۲
بدون برنده شدن
در بازی صفر صفر ایستادیم
با چشمانی به رنگ چوب
و گیسوان نیمه زرد
بازنده این بازی بی باخت
غرق در نبودنی که نابود نمیشود
رودخانه های سبز از جنگل زرد می روند
اما من وامانده ترین قبیله این قوم وحشی ام
در نبردی که آخرش به نکشتن میرسد
در چشمان روباهوارت
جوجه ها به سیخ میشوند
در پرهای سیاه قو
این سیاهی سیاهتر می شوند
و چنان غرق در سیاه چاله چشمانت
که تمام جهان خورده می شوند
در انجماد دهان خرچنگ
دامنت هزاران تکه میشود
و در رویای سر توله سگی ات
آب از دهان گله ی کفتار سرازیر میشود
در امتداد سواحل جزایر فارو
نجات یافته ام پیش از رهایی از لاپلند
در کورسوی تمام سیاهیها
فانوسی بر تاریکی یورش می برد
شبی بی اندازه سیاه
صدای سکوتی از تاریکی عبور میکند
من رفتم پیش از آنکه بمانم
از تمام شهرها و دهکده ها
از میان رنجهایی آویخته بر دیوار
شبیه برفی در اوخر مردادماه
مرا بخاطر نیاوردید
پیش از آنکه در میان شما فانوسم را شکسته اند
در هجوم بی رحمانه کفتاران بی دماغ
در اندوه درختان کنده شده
مرا نخواهید یافت
در تمام شهرهای روشن
در سیاهیهای بی اندازه چشمهایتان
گذشته ام!!
با چراغی شکسته در دست
و گرسنه تر از تمام گرگان آلفا
در انتهای جاده ها گریخته ام
به سمت فراتر از کیهان
با کوله باری از فراموشی لحظه ها
در ثانیه های پژمرده و حقیر
در آندوه چندش آور انتظار
همه را از یاد بردم
شبیه تابستانی که گرما را فرموش کند
زمان پشیمانی دیر است
با عصاهای رنجورتان در دست
با لبهای اویخته و چهره ای کریه
و مرا نخواهید یافت
در هم کوفته و ذلیل
بر سرهایتان خواهید کوبید
اما دیگر رفته ام
به سان آخرین ستاره در سپیده صبح
چه لحظه هایی در کشاکش یک حسرت
غرور لبهایتان باد می شود
چشمهایتان در گلوی پاره های آهن
دیگر دیر است
من رفته ام پیش از آنکه بمانم
با همان عصاهای فرسوده
رنجور و پشیمان تر از همیشه
به خانه هایتان برگردید
در صبحی روشن و سفید
گنجشکان آواز می خوانند
در پایان شب ویران و سیاه
نوری از لای باغچه میچرد
چراغی هراسان از صبح
زنبوری در جستجوی گل زرد
در کنار آبهای روشن سیاه
سبزه زاران سر راه
گاوی به آرامی از جوی می پرد
دستان نوازشگر تو
شبیه اولین باران بهار بود
شبیه سقوط امپراطور روم
وامانده از تمام ستارگان
شکست خورده و گیج
در میان انبوهی از حوادث
هیچ اتفاق خوبی نیوفتاد
چشمانی نومیدی بر ریل قطار
آسمانی از گوشه چشمی رد می شد
آخرین دود
واپسین بهار نیامده
آخرین لنگه دروازه وامانده
درختی الاغی را بغل میکند
از کنار تمام حوادث رد شده ام
شبیه فرمانده ای در اواخر جنگ
بازنده ای در انتظار هیچ
نومیدانه بر تاریکی چشمانت چیره میشوم
گله های گاو از علفزار رد می شوند
کلاغان در پایان خوشه های خشن
در امتداد آغاز تو به پایان می روم
بسان پادشاه بدون تخت تاج
شبیه قبیله رفته به تاراج
در امواج همه تباهیها
سرگردان در داکوتای شمالی
کلاهم را باد میبرد
خسته و در هم ریخته
تو را باختم میان نبردنها
درختان را باد میبرد
گرازان گردن کلاغان را می بوسند
در میان شبهای بی پرسه
یال کردگدن را دیدم
نارفیق تو از لانه خوکان پیچیدی
در این زمستان بی سرما
موهایت بریده باد بر دم روباهی
من که در آواره ترین اواخر تابستان
در پیچشهای خشونت یک گندمزار
بر چشمانت پارچه خیس کشیدم
اینک آخر بهار است
در اندوه سبزه زاران از دست رفته
دیگر کرکسی باز نخواهد گشت
خسته و در هم ریخته
بسان زلزله شیلی
بر پاهای خودم آوار میشوم
جشمانت دریده باد
آنانکه در منظره تلخ کفتار مرا از یاد بردند
نارفیق بهاران تمام میشود
و روزگاران تمام تر خواهند شد
چشمان تو می ماند و طعم کفتار تلخ
و من در ابتدای سرزمین گرینلندم
در خاطره ای عمیق تر از ذهن خرچنگ
در یادت غرق می شوم
بدون جلیقه نجات
شبیه آیسبرگی در ظهر تابستان
بسان چشمان یوزی گرسنه بر شکار
چنان در تو خیره شدم
که چشمانت از یادم رفت
کلاهم را باد می برد
زمان در بطری می چرخد
داریوش اول تاجش را پرت کرد
در نبودنت که همیشه نیست
نبوده ای و نخواهی بود
نمانده و نمی مانی
از ابتدای انتهای صفر به هیچ
با فرعون پنجم شراب نوشیدم
۷۵ میلیون سال است که از یاد نبردمت
از تکرار نداشتنت به ابدیت می رسم
سرشار از اندوهی ابدی
گاوی به نیوتون حمله میکند
چشمان سبز و بی پایانت
آسمان در آنها رنگ می بازد
موهایت شبیه گندمزاری در هلند
که در آن ونگوگ خودکشی میکند
در ۱۱ سپتامبر
گرگی به شمال می رود
در آفریقا شتری بخواب میرود
در قبایل ساموا
بیادت کروکودیلی شکار می شود
پیش از آمدن بهار
تو رفته بودی
جهان به خواب می رود
و من در ابتدای مرز بین کیهانی
فیثاغورث را دیده ام
سکوت بر جهان حکمرواست
یاد تو شبیه هجوم لشکریان مغول
آلباتروسهای سرگردان را به هلاکت رساند
من از مرز کیهانها گذشته ام
و یاد تو همچنان در زمین قربانی میگرد
نگاهت رستاخیزی است بزرگ
خون و خشم بر جهان
جنگ در جهان آغاز می شود
خورشید به پایانش می رسد
در آخرین گندمزاری در لاتویا
ملخها بمباران می شوند
بدون تفنگ و فشنگ
بر پیشانی تمام جبهه ها به پیش می روم
در خاکریزهای ناامیدی
پیکرها بخار شدند
یادهای کشته شده در پیشانی نبرد
از تمام بمبارانها و میدانهای جنگ رد شدم
شبیه رودخانه ای در جنگل سیاه
در قتلگاه زنبورهای زرد
بر پیشانی بلند نفرت
در چشمان نامهربان یک روباه ماده
نبرد تمام نمی شود
شبیه تمام سیاه روزیها
شبیه تیرگی گرسنگان اتیوپی
رنج بی پایان گنجشکان صبح
و کفتاری که همچنان مردار می درد
در چشمان زنی مهربان کلاغی پرواز میکند
بر تمام برجهای جهان
صندلیها واژگون میشوند
مسیح با ودکایی در دست
و صلیبی که بدوش سیه روزان است
جنگ به پایان نمی رسد
در خارکیف و استالینگراد
درختان بر تانکها شورش میکنند
در اوایل ماه اوت
فرمانده با دستان نوازشگرش
شیطان را سیلی زد
کلاغان بر کفتار چیره شدند
گوسفندان کروکودیلی را شلاق می زنند
و مرگ در تمام میدانها پیاز میفروشد
من و زرتشت در قهوه خانه ای در فنلاند
اخرین ویسکی را به سر کشیده ایم
و نبرد در زمین جاری است
شبیه خونی در رگهای خفاش
شبیه وسواس زنی با دماغ بزرگ
شبیه سیاستمداری فقیر در اواخر کار
و فریدون فروغی همچنان آواز میخواند
نبرد به پایان نمی رسد
شبیه مردی آواره در کنار تالاری بزرگ
و چشمهای یک ماده سگ سفید
که عمریست خانه یک مبارز را ویران کرد
و من از جزایر گالاپاگوس رها شدم
در انتهای راه شیری به سمت آندرومدا
در زمین هنوز نبرد جاریست.
در خیابانهایی سیاه
موهایت شورش میکنند
تمام انقلابها آغاز میشوند
هزاران نفر در خون غلتیدند
هراس تمام جهان را فراگرفت
در عبور ملایم گامهایت
هزاران خرس گریزلی کشته میشوند
در عبور کفشهایی چوبینت
سیگار برگ از لبان چنگیزخان افتاد
سرنوشتی شوم بر رخت بندی آویخته
گاوچرانی از قرن ۱۸ می آید
ملایمتر از جان باختن سربازی در نورماندی
گیسوانت در چچن مبارزه میکنند
کفتاری در چشمانت گورخری را هلاک کرد
در انتهای جزایر گالاپاگوس
کنار داروین قهوه را به سر کشیده ام
و هنوز شورش موهایت بر کروکودیلها پیروز نمی شود
شبی ترسناک
باد شاخ گوزن را می برد
رستاخیزی در یونجه زاران می غلتد
گربه ها شکم کروکودیلهای سبز را می درند
تراکتوری در کوچه واژگون می شود
مردان عاشقی از دیواری می پرند
شبیه عاج ترک خورده الاغ
در روزگاران سیاه
در فتیله آخرین چراغ
پرندگان خواهند مرد
شبیه شعرهایم
تنهایی بر جهان چیره میشود
چشمهایت روشنایی را خواهند خورد
در دو سر استوا
شلوارهای زیادی پاره می شوند
آخرین زمستان سیاه
در کوچه جان می بازد
تنها برای زیستن
لبخند سمور است
مرا در شعرهایم امیدوار می کند.
از تمام پنجره ها فرار کرده ام
از تمام مهتابهای سُر خورده در خاک
با تابوتی بدوش
با مرگی در چمدان
با اتوبوسهای رفته در یاد
در ایستگاهی پر از صندلیهای ناامید
ایستاده ام در کنار هزاران خفاش
از یاد رفته هایی در باد
چوبه داری بر واگن این قطار میرود
در مجالس اندوهگین
چراغهایی خاموش و سیاه
تونلهای وحشت زده در رنج
شب بر پهنای دشت سر گرگان را می کند
ریلها در خون می لغزند
قطار از دشت مردگان میگذرد
در رستورانهای سر راه
مردگان سیگار می کشند
کفتاری خورشید را می درد
مرگ بر سراسر دشت اردو میزند
در جنگلهای وحشت
بر بام این قطار بدون راننده
همه به سمت پوچی می رویم
ستارگان در سیاهچاله فرو می روند
مردی جنازه خری را بدوش می کشد
زنی کودکش را در ایستگاه بعدی خورد
ریل بی امتداد می رود
پیرمردی آویزان به درخت
تاریکی شب صد برابر می شود
دیگر خورشیدی نمی تابد
قطار به پیش می رود
در روستاهای زرد
دهقانان در شکم گاو گرسنه میخوابند
معدنچیان سر راه بر تفنگی آویزانند
پیش از میلاد مسیح
قطار وارونه میرود
رویای خاموش کودکان گرسنه در جاده
دهکده هایی سوخته
گندمزاران در خون رفته
دشتهای بی پایان تابوت زرد
و قطار میرود
در کنار این پنجره های همیشه بسته
مردی خیاری خورد
پلی معلق بر رودخانه سرب
سربازان بی سر بر جنازه بزها رژه می روند
جغدی آواز می خواند
روباهی در دره های دوردست
کاسه سر خری را می بوسد
من و مسیح در آخرین واگن
در فصل هفتم انجیل یوحنا
بیت دهم را می خوانیم
و قطار در تاریکی همچنان می گذرد
در سراشیبی رشته کوه آند
در چشمان خسته کشاورزان شیلیایی
در سرمای یخبندان جنگل تایگا
در پنجره قطاری به تورین
همه جا هستم
میان دعوا دو پسر مدرسه ای
در حمله کفتار به کوکودیل
در مبارزه سقوط شهرهای مکزیک
در نان و خیار گدایی در دهلی
در دود سیگاری در شیکاگو
در آسمان آبی بالتیک
در سقوط امپراطور روم
در هجوم لشکریان مغول
در آخرین لقمه چوپان گرسنه
در دعوای دختران مدرسه
در خواب سنگین معدنچیان
در سکوت تلخ یک بازنده
در نگاه مهربان زنی در دانمارک
در شلوغ ترین متروهای شانگهای
در اخرین نبرد نورماندی
در واپسین رنجهای مسیح
در اخرین نگاه جلادی بیگناه
در عمق نگاه مادری به گور فرزندش
در اندوه پادشاهی بی تاج و تخت
در چشمان مهربان گربه
در حسرت گرگ گرسنه در برف
در دم روباه
در شرم راهبه رانده شده از معبد
در غرور له شده دلباخته ای
در گلوله سرخ تفنگ در قلب
در بغض کرکس بی مردار
در بخار یخهای شمالگان
در بیابان آریزونا
در افکار تاجری ورشکسته
در منحنی تلخ جنازه سگ زیر قطار
در خزان آخرین برگ چنار
در برگهای کتاب جغرافیا
در شرم زنی برگشته از جاده
من همه جا هستم...
دردهای تو در من جاری میشوند
نفرتهایت در صدایم کبود
توتنها شدی و من تنهاترین
شبیه خدواندی بدون مخلوق
در هجوم شعله های نبودنت
خاکستری و زرد شدم
تو در رفتنی و مرا به صلیب میکشند
در شوربخت ترین تاریکی چشمهایت
مرگ از یادم میرود
تو در امتداد رفتن بودی
از ابتدای همان جهانی که تمام شدم
در اواخر هبوط
مرا به جنون ترین کابوس قرن کشانده ای
آنقدر در تو محو شدم
که از دریچه چشمانت به معراج رسیده ام
در سیاهی موهایت
جهان غرق شد و من نجات نیافتم
بسان ناخدای شکست خورده از طوفان
در امواج آخرین اندوه
که مرا در همهمه ی جهان غرق کرد
چشمایت جهان را فتح کرد
از جبهه ها گریخته ام
وقتی که تکرار تنهاییم بود
گویا خورشیدها خاموش شدند
جهان به انتهای بودنش رسید
در آواره ترین خاکریزها
تابوتم را بدوش کشیده ام
با جنازه ای از یادت تو
به مسلخ مرگ میروم
منتظر چشمانی نومیدوار
که مرا هرگز در خود تکرار نکرد
رنجهایی که همیشه از آنها رمیده ام
حسرت ناگفته های شکسته در گلو
نیامدنی که هرگز به آمدن نرسید
سکوت و سرد و سیاه
انتظاری تاریک و ویران
شبی درازناک که به پایان نمی رسد
کوچ پرندگانی که هر گز نمی رود
خاطره ای که بیاد نمی آید
آخرین دیداری که از آغاز هم نبود
تو رفته بودی از تمام مرزها
شورشیان مکزیک مرا بر چوبه دار رهانیدند
شکسته و ویرانه، شبیه جنگ چهارم جهان
بر تپه ای از لبخندت، جان باخته ام
اورکتم بدست درختان پاره شد
رسیدم به همان مکعب شب
نه چراغی در دست های باد بود
و نه خوشه علفی در تابستان
کفشهایم را رها خواهم کرد
گلسنگهای صورت سرخ
در آخرین رنج من ویران شدند
شلوارهایشان دریده باد
آنانکه نانها را پیش از خیار خوردند
سکوت و سنگین شبیه دهان مار
آویخته بود کلماتش را در خط
زندگی در تاریکی مرا به رهایی برد
پوچتر از قوطی خالی کنسرو
گلوی جوی را در حسرت آعوش زنی رنگین
درختان سایه ها خوردند
میان آخرین نبرد نباختن ها
خداوند مرا آواره کرد
در نیمه تاریک جهان
به تعبیدگاه پوچیها رفتم
در جهنمی که سرها سوخته میشوند
گودالها در حلق خرمگسها فرو میروند
بر دروازه گناهانم
کلاغها را به صلیب بسته اند
اما سالهاست که فرار کرده ام
در جنگلهای غرق شده در چشمانش
در رودخانه های پر از دندان گراز
و فرار کرده ام در پشت کوهستانها
جغدهای ویرانه
بر شاخهای ملخها بالا میروند
همه چیز در تباهی فرو میرود
شبیه چشمهایش که روشنایی بمکد
گم گشته ام با تمام بال کلاغانی در جیب
در همه راهها
در گورستانها
در گندمزارانی که ماه را بلعیدند
دیگر در انتهای آخرین چمنزار زرد
نه قطاری می آید
و نه جاده به انتها میرسد
سالهاست که از خدا فرار کرده ام
در آخرین صلیبی که بر دوش کلاغی بود
در انتظار چراغی بر گردن سمور
در پرتگاهی در چشمان پوچش
راهم به کناره های بالتیک میرود
یازدهم سپتامبر
در روزگاران سیاه و سبز
در خلنگزاران بی انتها
تمام عمر را در فرار زیسته ام
شبیه مهتابی گریزناک از شب
شبیه جنگل یخ زده تایگا
شبیه کوهستان رها شده در برف
شبیه آبادی هجرت شده در اویل بهار
همه چیز در نگون بختی غرق میشود
سایه های سرخ کلاغان در یازدهم سپتامبر چراغان تابستان را سیاهتر میکنند
روزهای سبز در گلوی کفتار فرو میروند
نه چراغی در دهکده و نه گلهای زنبقی در کنار جاده
نه ترسی که مرا به رهایی نزدیک کند
شبیه کرکسی که مردارش پرواز کند
دندان کورکودیل را شکسته ام
در پوچترین خط مستقیم قطاری
در انجماد کاسه سر تمساحی کور
میان پر حادثه ترین ترس دهقانان
باب 15 .ایه 17 انجیل یوحنا را میخوانم
زمانها و ساعتها بخار میشوند
و همه چیز یخ میزند
در ۱۱ سپتامبر کلاهم را باد خواهد برد
نه سامورایی از شرق نه کاوبویی از غرب
نه صحرا نشینی در خاور نزدیک
به شاخهای بوفالو شلیک نمی کنند
اما من به تنهایی در زمین براه میروم
تنها تر از انفجاری در انجماد مریخ
با بطری نیمه خالی ویسکی در سوالبارد
به دنبال شفق قطبی میگردم
Dr. Toranj
چشمانش در کاسه خون بخار میشوند
در دم سفید درازش
گله های بز متلاشی میشوند
به راه بیراه
در آخرین راه گراز گذر
چشمانت به سان کروکودیل گرسنه
دهان سگ را متلاشی میکند
در غباری از پرسشهای گنگ
سر سگ به تاراج می رود
در دشتهای پر از خون گوسفندانی تیره
کفتار یکدست به آتش کشیده میشود
بال خرسی سرخ
چمدان مایوس گربه پاره میشود
و روزگاران پر از پوست گردو
در چشمانش رمه های خر گرد و خاک کرده اند
در این زمستان هولناک
دماغ گرگ را بوسیده ام
انحنای بوی مثلث
در جیب سرخ فیثاغورث
و جدولهای دراز زنبورهای گداخته در سرب
تاجها را ملخها خورده اند
و آخرین شب تیر
و آخرین فشنگ سربازی نومید
در گریز از شب بی مهتاب
دهان خونی گرگ را به خواب دیده ام
میان دره ای که مسیح عبور نکرد
دستانش در حلقه های جهانی دیگر
ماه را به سیخ می کشد
و اعتبار این چرخاب هیچ
سر سگ را ربوده اند
اینک در آخر تابستان
کنار کرکسهای سه شاخ
خورشید درون استکان خیس میخورد
قورباغه آشنا
در هزاران پستویی که مرگ از من می گریزد
تاریکی آغاز میشود
و در شب نوزدهم
کفشهایم بخار میشوند
در کنار شاخهای سفید زنبور زرد
صورتت در این جنگل بی رنگ سرختر شده است.
تمساحی از درونت تو را خورد
در پوچ و هیچ می چرخی
شبیه برگ انگوری در دهان کفتار گرسنه
از نبودنت افتخار کن
گرگها سرهایشان را خوردند
آنکس که معشوقش بودی
دیگر در استکان غرق نمی شود
خالی تر از بطری در دهان مرد الکلی
پوچ و خالی تر شو
در رهایی از رنج درهای جهنم باز میشود
آخرین کتری بر آتش
آخرین تبر در دست ابراهیم
آخرین صلیب به دوش من
خالی و خالی تر از خالی
گلها خارها را می بلعند
آنچه میان تیرگی شب و چشمانم پیوند میخورد
چراغی است در دهان گرگ
میان عمق جنگل
سربازان روم شکار میشوند
یک روز تر بارانی
در انجماد گرگ و میش
قبیله ای با لباسی بلند
دهان الاغان را میبوسند
شب خالی و خالی تر میشود
شبیه جمجمه در دهان شیطان
زمستانی سرود و خالی
دستان مردی خالی تر
در خالی ترین آبادی
سرگاوی به حراج می رود
و در پایان خالی اندر خالی
کولی برهنه می رقصد
و سبکتر و سبکتر میشود
در این شب خیالی
تبر از دست ابراهیم سقوط می کند
من از ابتدای فانوس گرگها
در میانه راه شیری
به سبزه زاران بی انتها رسیده ام

در تن تخته سیاه ابدی
دو تا رنگ نبود